يك گام به جلو...
سلام امروز كه از سر كار برگشتم بر خلاف ساير روزها كه مستقيم مي رفتم اشپزخانه!سريع رفتم سمت محمد باقر استقبالش در نوع خود بي نظير است به محض اينكه از در وارد ميشوم به شيوه پهلوان پنبه بالا و پايين ميپرد:بومبالا بومبا...اخجون مامان اومد و اگر سراغش بروم تا يه دل سير از فشرده اش نوش جان كنم به گرد پايش هم نمي رسم اما اين بار چون مصمم بودم رسيدم.... سريع پوشكش را باز كردم و پرسيدم جيش داري گفت نه گفتم هر وقت جيش داشتي بگو.گفت باشه (ادم هر چه سرش بيايد از اعتماد بي جاست.خب دختر خوب پوشكش را باز كردي براي قوت قلبت هم شده يك سر تا توالت ببرش !دنيا كه به آخر نمي رسد) پسرك داخل استخرش مشغول بازي و منم در اشپزخانه! چند دقيقه بعد ديدم...